اشعار گذشته

اشعار طنز انتقالی از بلاگفا

عیدنوروز آمد و بنده ملالت می کشم                بر سرم هر چه بیاید از ضلالت می کشم

گاه گاهی هم مرارت از جهالت می کشم          از گرانی های بی مورد خجالت می کشم

نزد مهمان های نوروزی همی هستم خجل

چون خبر وامانده پاهایم فرو رفته به گل

عید نوروز آمد و اجناس ما ارزان نشد               درد و رنج این گرانی عاقبت درمان نشد

دیدی ارزان تخم مرغ و مرغ و بادمجان نشد       قسمت ما مردن و آن صوت الرحمان نشد

زنده ماندیم و دوباره عید نو را دیده ایم

چون کلافی از گرانی ها به خود پیچیده ایم

عید نوروز آمد و مهمان ز تهران آمده                 عمه از کاشان و زن دایی ز سمنان آمده

خاله زیور با عروسان از لرستان آمده                مادر و بابای دامادم ز گرگان آمده

تا که مرغ و ماهی از یخچال ها بیرون کنند

بعد از آن با خوردن ماهی دل ما خون کنند

عید نوروز آمد و اینجا نگشته پایتخت               مرد دهقان را بگو باشد خیالت تختِ تخت

تا توانی کشت بنما گندم و جو با درخت          منتها هرگز تو ننشانی درختی جای سخت

پایتخت آخر کجا می گردد این گلپایگان

تا که دارد راه ناهموار و پیچ وانشان

عید نوروز آمد و تا می توانی خنده کن             گر نداری خانه از بی خانمانی خنده کن

گر شدی پیر از برای زندگانی خنده کن             بی خیالی طی نما بر ناتوانی خنده کن

چونکه بر هر درد بی درمان بود خنده دوا

می شوی از دست غمها وقت خندیدن رها

عید نوروز آمده ست و گوش بعضی ها کر است   چونکه جیب عده ای در فکر انبان زر است

پشت این میز ریاست تک درختی بی بر است       جای نقد و بررسی تمجیدگویی خوشتر است

ای مدیری که ریاست می کنی فکری نما

مشکلات شهر تاریخی خود منما رها

راه ناهموار موته کی اتوبان می شود                  هر که بیند راه را سر در گریبان می شود

بیند هر کس راه ناهموار گریان می شود              گر که مسوولش ببیند سخت نالان می شود

ای فغان و صدفغان از این گدار ورزنه

این بود از آن عیوب بی شمار ورزنه

کن دعا دزدی نباشد گر که باشد کم شود           قسمت دزدان همی رنج و غم و ماتم شود

عید نوروزی نصیبش درد و رنج و غم شود           گر به زندان رفته باشد سارقی آدم شود

بارالها دزدی و غارتگری افزون شده         

 قلب بعضی ها از این غارتگری ها خون شده

ای مدیران، ثبت دفترها شود رفتارتان        در جراید هر کسی خواند ز جان کردارتان

هر مورّخ می نگارد با قلم گفتارتان            مرد و زن از بعد مردن بیند این آثارتان

پس چه خوش باشد گذارد هر کسی یک نام نیک

نی که بعد از رفتن خود بشنود حرف رکیک

نام نیکویی گذار و مردمان را یار باش          این ریاست ها نماند گفتمت هشیار باش

خواب خرگوشی رها کن مدتی بیدار باش    چون درخت ریشه داری مدتی پربار باش

نام نیکو گر که بگذاری دعایت می کنند

جان فدای مهربانی و صفایت می کنند

طالبا اشعار زیبای تو هر جا خواندنیست        گر بمیری نام تو بر لوح دلها ماندنیست

هر که آید در جهان روزی از اینجا رفتنیست   جامه ها در وقت مردن از بدنها کندنیست

پس مخور غصه که بعد از مردن تو ، شهردار

کوچه ی تنگی به نامت می گذارد یادگار

ابوالقاسم طالبی- سرپرست انجمن ادبی علوی
+ نوشته شده در  پنجشنبه یکم اسفند ۱۳۹۲ساعت 13:35  توسط طالب گلپایگانی  |  نظر بدهید

 

ای عزیزان ژ منم یاد کنید

دلم اژ، بندِ غم آژاد کنید

هی ژدم بش هروئین و شیره

شورتم گشته شیاه و تیره

بهر وافور دلم تنگ شده

عاشق منقل بی رنگ شده

چون مریژم شده ام افیونی

مرژم اژ تو چشام می خونی

روژ من گشته به مانند ژغال

کو همه قامت و آن حُشن و جمال

بش که بی حال شدم می لرژم

شب ز شایه ی خودم می ترشم

بوده شابق بدنم ورژش کار

شده ام بنگی و هشتم بیکار

دوشتی کرد مرا معتادم

هشتی ام داد چو گل بر بادم

عشقِ من چایی پررنگ شده

نفشم ای رفقا تنگ شده

ژندگی شخت شده در برِ من

رفته نژدِ پدرش همشر من

به خود و همشرِ خود بد کردم

راه هموار به خود شد کردم

حالیا بی کش و بی یار شدم

نزد هرکش به خدا خوار شدم

کش در این دور ژمان یارم نیشت

کش دگر مونش و غمخوارم نیشت

گر که مُردم ژ منم یاد کنید

وشط قبر دلم شاد کنید

عوژ گریه ژ جا برخیژید

چای پر رنگ به قبرم ریژید

+ نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 18:11  توسط طالب گلپایگانی  |  نظر بدهید

گر به بنده رای دهی ، این شهر آبادان کنم
هر  وزیری  را  در این گلپایگان مهمان  کنم

میکشم ریل قطار ازشرق و غرب و ازجنوب
مردمان  شهر را  با  فکر  خود  حیران  کنم

از  برای هر جوان ، شغلی  فراهم  میکنم
زن ستانم بهرشان ، هر درد را درمان کنم

می رسانم جمعیت را همچو  تهران برزگ
رونق  گلپایگان را  همچنان  تهران  کنم

می کنم  گردشگری این شهر پر آوازه را
نام خود را چون (منار) شهر جاویدان کنم

گر  که  بنویسید نام  بنده  را در  تعرفه
هر  زپا افتاده را با عزم خود شادان کنم

برج میلادی بسازم دوقلو در  یک  محل
پوستر عکسم به روی هردو آویزان کنم

مشکل روستائیان فوری نمایم بر طرف
هر لب بی خنده را چون پسته ی خندان کنم

کل روستاها ، به شهرستان مبدل میکنم
بعد ، این شهر کهن را ، مرکز استان کنم

(وارنیان و) (وانشان و) ( اسفاجرد و) غرقه را
(غرقن و)(ماکوله و)( غرقاب)،شهرستان کنم

خط مترو می کشم از (وانشان) تا (فاویان)
اهل گلشهر و وداغ و هنده را شادان کنم

بنده پنجاه و دو روستا را کنم گردشگری
(مزرعه)با(قالقان)را همچنان شمران کنم
 

آب سد  کوچری  را  آورم  در  مزرعه
شادمان جمع کشاورزان و دلالان کنم

بهر آن چوپان بیکار و فقیر و آس و پاس
فکر بکری کرده و لعل لبش خندان کنم

چون ( MRI ) ما نداریم و  طبیبان  زیاد
هر مریضی را به تهران برده و درمان کنم

حاجی ارزونی  تمام منطقه می آورم
میوه و اجناس دیگر را به کل ارزان کنم

کوچه ای گر تنگ باشد، می کنم آنرا گشاد
چاله ها پر کرده و  آباد ، شهرستان  کنم

می نمایم هر خیابان را چراغانی به شهر
کوچه ها را بهرتان، یکباره  نورافشان کنم

گر که ( ابر ) آید به زیر آسمان منطقه
(ابر) را تبدیل برف و گاه هم باران کنم

چونکه بنشستم به پشت میز شورا ، بازهم
با سیاست بر شما نیکی و هم احسان کنم

(طالبا ) این وعده ها چون حرف مفتی بیش نیست
گر تو هم باشی بگویی این کنم  یا  آن کنم !!!

 

 

 

 

 

+ نوشته شده در  جمعه بیستم بهمن ۱۳۹۱ساعت 9:24  توسط طالب گلپایگانی  |  3 نظر

«فاش میگویم و از گفته ی خود دلشادم»

گرچه بر گوش مدیران نرسد فریادم

تا کشیدم پی روزی چو خری بار کتاب

 آخر الامر من از چاله به چاه افتادم

سر و کارم شده با نشر جراید شب و روز

 اخر این شغل ، مسلم بکَنَد بنیادم

من ندانم به چه ترتیب شوم صاحب زر

 چکنم کار دگر یاد نداد، استادم

گشتم آواره و مسکین چو شدم شاعر شهر

 من از این حرفه و این شغل بسی نا شادم

این سه شغلی که نصیب من نالان شده است

 ترسم این آخر عمری بدهد بر بادم

کس خریدار کتاب و هنر و شعر چو نیست

 رفته امرار معیشت به خدا از یادم

گاه در فکر زن و بچه و امرار معاش

 گاه در فکر عروسم من و گه دامادم

به رفیقم که شده صاحب زر گفتم دوش

 راه آن چیست مراهم بنما ارشادم

گفت باید که شوی دزد و خوری مال حرام

 غیر از این راه نداد او ره دیگر یادم

گفتم این راه که گفتی نبود راه خدا

 چونکه در صدق و صفا بنده ی مادر زادم

طالبا گفته ی حافظ مبر از یاد که گفت
«بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم»

+ نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۱ساعت 10:26  توسط طالب گلپایگانی  |  یک نظر

منم یک شاعر گلپایگانی
همان شاعر که اشعارم بخوانی

به شعر حود بخندانم شما را
ز دلهاتان زدایم غصه ها را

گه از اوضاع شهرستان سرودم
گهی از میوه و از نان سرودم

گهی گفتم ز بازار گرانی
گهی از پیری و از ناتوانی

گهی گفتم ز دعواهای شورا
که دعواهای آنان کرده غوغا

گهی گفتم  ز راه و از اتوبان
گهی گفتم ز پیچ هر خیابان

گهی از آن خیابانی که دانی
که بردش در مسیر خود فلانی!

گهی گفتم ز دارو ،  هم ز درمان
گه از وضع اسفبار اتوبان

بگفتم از موتور ، از گاز دادن
موتور را در هوا پرواز دادن

سپس در خاک رفتن ، بعد مردن
به فصل نوجوانی جان سپردن

بدادم شرح از میدان میوه
که دلها سوزد از هجران میوه

گهی گفتم ز وضع انتخابات
که دارم ماجراها و حکایات

گه از وضع هنرمندان نوشتم
گه از اوضاع محرومان نوشتم

گه از وضع طلاق نوعروسان
که شوهرها فرستادند زندان

گهی گفتم ز بیکاری مردم
ندارد چون خری از کره گی دم

به دل راز نگفته بیش دارم
دلی پرخون ز بداندیش دارم

ولی اشعار من بی یال و دم شد
درون بایگانی رفت و گم شد

چو گوشی نیست  از بهر شنیدن
بباید زیپ لبها را کشیدن

پس آن بهتر که بنمایم خموشی
بگویم گفته هایم بیخ گوشی

بیا طالب به فکر آب و نان باش
مخور اندوه و فکر این و آن باش

+ نوشته شده در  یکشنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 19:18  توسط طالب گلپایگانی  |  3 نظر

چرا ای مرغ ، تخم تو گران شد؟
به مثل سکه ، مشهور جهان شد؟

تو از تخم خودت ارزانتر هستی !
چرا تو قدر و جاهت را شکستی؟

تو هم باید گران گردی به زودی
چرا؟، چون کمتر از تخمت نبودی

از آن روزی که تخم تو گران شد
خوراک عده ای هم دنبلان شد

الهی  منهدم ، تخم تو گردد
بگیری روز و شب ای مرغ، سردرد

الهی بیوه گردی در زمانه
شود تخمت به موزه ، جاودانه

الهی تا ابد تخمت نیاید
دمار از روزگار تو درآید

تو املت را زخوان ما گرفتی
گمان دارم که جان ما گرفتی

زمانی بوده تخمت صادراتی
ولی اکنون بگشته وارداتی

خروسان با تو جمله قهر کردند
به کام ما ضعیفان ، زهر کردند

تو را هر روز من میخوردم ای تخم
تو کردی معده ی ما را دگر شخم

تو گشتی بی وفا با عاشقانت
بگو با من تو از راز نهانت

تو میدانی که در سال گذشته
شده هر مرغداری ورشکسته

چو آنان جمله با هم ورشکستند
در هر مرغ داری را ببستند

بخور طالب از این پس تخم اردک
ویا تخم خروس و تخم لک لک

+ نوشته شده در  شنبه هفتم آبان ۱۳۹۰ساعت 19:28  توسط طالب گلپایگانی 

در انتظار مقدمت لحظه شماری می کنم

چون بلبلی کنج قفس چشم انتظاری می کنم

ذکرم دمادم مهدی‌است‌در شادی و غم مهدی‌است

مانند شمعی اشک خود از دیده جاری می کنم

یا بن الحسن آفای ما پیدای ناپیدای ما

اندر دعای ندبه ها من آه و زاری می کنم

تا کی نهان از دیده ای درد دلم بشنیده ای

آیی اگر در مقدمت من جان نثاری می کنم

ای یوسف کنعانی ام در چاه دل زندانیم

از تو دمی غافل نیم شب زنده داری می کنم

شمع جهان آرا تویی نور دل زهرا تویی

بی گلشن رویت بدان احساس خواری می کنم

ای خسروکون و مکان ای ماهتاب آسمان

در سهله و در جمکران اختر شماری می کنم

ذکر دعایم نام توست مرغ دل من رام توست

دل تشنه کام جام توست بس بی قراری می کنم

نام تو آقا بر لبم ذکر و دعای هر شبم

با ذکر یارب یا ربم لحظه شماری می کنم

ای مهدی صاحب زمان مسند نشین آسمان

گر خود دهی آقا نشان من راز داری می کنم

(طالب)غلام‌کوی‌توست‌عاشق به روی‌و‌موی‌توست

چشمش دمادم سوی توست تا جان نثاری می‌کنم

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۰ساعت 23:35  توسط طالب گلپایگانی  |  نظر بدهید

عید نوروز آمد و در خانه ام مهمان رسید
                                                      دایی از تهران رسید و خاله از کاشان رسید

صبح روز عید نوروز و به هنگام خرید
                                                             مادر و مادرزنم با عمه از سمنان رسید

رفتم و با پول ( یارانه ) گرفتم نان ولی
                                                       دیدم آن ساعت ، عمویم زود تر از نان رسید

چون بر آمد آفتاب عالم آرا ار افق
                                                              خواهرم با دختران خود ز آبادان رسید

سفره گستردیم و شد وقت ناهار روز عید
                                                           ناگهان دیدم  برادر زن ز خوزستان رسید

خاله نرگس آمدش بی جعبه گز از اصفهان
                                                       زن داداشم هم به دون زیره از کرمان رسید

اکثر اقوام من با همسرم خنده زنان
                                                       با عمو حیدر که بی چایی ز لاهیجان رسید

شب ز یارانه سخن گفتند و قبض آب و گاز
                                                      
گه ز عمو اصغرم  کز شهر رفسنجان رسید

 شب همه خفتند و من بیدار ماندم تا سحر
                                                    زین همه مهمان نا خوانده به لبها جان رسید

با خودم گفتم که یارانه تمامش خرج شد
                                                      قبض آب و برق هم در پشت در پنهان رسید

یک طرف خرج و مخارج یکطرف هم پول گاز
                                                     حتم دارم من که دیگر  وقت (الرحمن) رسید

ای خوش آنروزی که من گردم رها از درد و رنج
                                                      زین مصیبتها که از اقوام و از خویشان رسید

خواب دیدم مرده ام ، یارانه ام  باطل شده
                                                            
این ندا از جانب مامور گورستان رسید

هاتفی گفتا که ( طالب ) بگو قبرت کجاست؟
                                                          آمدش تا قطعه ی جمع هنرمندان رسید

روی قبر من نشست و گفت ای مهمان نواز
                                                          سکته بهر تو ، ز انبوه بد اندیشان رسید

شد شب هفت و برای یاد بود این حقیر
                                                        لاجرم مهمان ز گرگان و ز اردستان رسید

دور قبر من همه نالان و گریان همچو شمع
                                                   همسر جیره خورم با دسته گل  گریان رسید

گفت ای طالب : بشد (یارانه ) ات یکباره قطع
                                                          تو نمیدانی ، چها بر جمع فرزندان رسید

*************************************************************

طالبا جالب سرودی شعر طنزت خواندنی است

                                            بهر خنده گفته ای ، اشعار نغزت خواندنی است

+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم اسفند ۱۳۸۹ساعت 16:18  توسط طالب گلپایگانی  |  نظر بدهید

 

خیابانی به نام طالقانی                             بگفتا با زبان بی زبانی
مرا آن روزگاران شهرداری                          کشیدندم به هر سویی به خواری
تو می‌دانی چرا کج گشته راهم                  مرا خواندند مردم دلبخواهم
به من آهسته قرص خواب دادند                  مرا پیوسته پیچ و تاب دادند
اگر بیدار بودم راست می‌شد                   
 همان چیزی که دل می‌خواست می‌شد
اگر بینی رهم پر پیچ و تابست                    که بنیادم ز بیخ و بن خراب است
شدم ورد زبان مردم آن روز                         به دل دارم هزاران ناله و سوز
یکی گفتا خودت را می‌شناسی                 تماشا گر کنی مانند  داسی
بگفتا کج ولیکن سرفرازم                          خودم را پیش بعضی‌ها نبازم
خیابان‌های امروزی تو بنگر                         سرش را بنگر و قدری ز آخر
اگر پیچ کمربندی ببینی                            به عمری در عزای او نشینی
گهی کج رفته گاهی راست رفته                همانجایی که او می‌خواست رفته
دگر حرف و حدیثی هم نباشد                    اگر کج رفته جانم غم نباشد
اگر بینی که پیچ و خم بود بیش                   به خلوت با خودت قدری بیندیش
اگر بینی که خیلی پیچ خورده                     غنی سود کلان از پیچ برده
اگر بینی که تنگ یا گشاد است                  بدان شورا در آنجا پا نهاده است
به هر جایی خیابان می‌کشانند                   نهالی بر لب آن می‌نشانند
به هر پیچ و خمی گر گشته دعوا                 بدان جانم مقصر نیست شورا
اگر شورا نباشد کو خیابان                         ز شورا شد خیابان‌ها نمایان
ببین میدان قاضی زاهدی را                       مصفا گشته با گلهای زیبا
بیا خود را تو شورایی کن این بار                  چراغی بهر تاریکی نگه‌دار
ز ویرانی شود آباد هرجا                            اگر باشد خیابان یا مصلی
اگر دیدی که جایی گشته ویران                  شود آباد یک روزی به دوران
خیابان جدید احمدی را                             تماشا کن تماشا کن تماشا
تماشایی بود پیچ و خم آن                         خیابان نیست باشد یک بیابان
ببین شورا چه زحمت‌ها کشیده                 به گوش خود چه تهمت‌ها شنیده
به هر پیچش هزاران راز خفته                    که این رازیست در دلها نهفته
همه شورائیان مسرور هستند                  به خلوت بهر احداثش نشستند
نشستند و کشیدند و کشیدند                 به سرتا پای این مجموعه ...
مگو طالب  تو شعر انتقادی                      از آن ترسم روی در انفرادی
و یا کشته شوی در یک خیابان                  به ختم تو بخواند خوشنویسان

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.